اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟



در چند روز اخیر و به خصوص دیروز اتفاقاتی رخ داد که باعث شد این مقاله رو بنویسم تا هم برای شما توضیح داده باشم و هم این که این اتفاقات رو برای همیشه به یاد داشته باشم .

اول باید بگم که واقعا این درسته که آدم ها وقتی پولدار میشن یا شایدم وقتی احساس کاذب پولدار بودن بهشون دست میده ، رفتار و گفتارشون تغییر پیدا میکنه . حالا ممکنه این برای همه ی آدم ها صادق نباشه ولی برای خیلی ها صادق هست .

موضوع از این قرار هست که یک شخصی میخواد شیوه تفکرات خودش رو نحوه زندگی کردنش رو به من تحمیل کنه ! شاید باور نکنید ولی این واقعیه . 

اما من میخوام این موضوع رو روشن کنم . به نظر من هر شخصی یک سری تفکرات و اعتقاداتی داره . مثلا یک عده پول جمع می کنند و علاقه اشون به زمین و خونه خریدن هست . یعنی پول جمع می کنند که زمین و خونه بخرند . یک عده پول جمع می کنند و دنبال جنبه های تجملاتی هستند . یعنی پول جمع می کنند که زر و زیور و ماشین های شاسی بلند و لوازم گرون قیمت بخرند و اون ها رو نمایش بدن . ی عده پولشونو خرج شکمشون می کنند . یعنی هر چی پول جمع می کنند خرج بخور و بخواب و خوشی های موقت و اینجور چیزا می کنند . ی عده پول جمع می کنند که صرفا حساب بانکیشونو پُر کنند . یعنی بالا رفتن صفر های حساب بانکیشون شون می کنه . ی عده پول جمع می کنند که باهاش برن دنبال تفریحاتشون . برن مسافرت . اینور اونور . خارج کشور . و خیلی موارد دیگه .

به نظر من همه ی این افراد باید به طرز تفکر و سبک زندگی همدیگه احترام بذارند . مثلا یک شخصی که دنبال زر و زیور و ماشین گرون قیمت خریدنه نباید بیاد به کسی که دنبال زمین و خونه خریدنه بگه که : بابا دنیا دو روزه . تو این زمین و ملک و خونه رو میخوای چیکار ؟ پول برای خرج کردنه دیگه . تو باید از این پولت فیض ببری . حالا اگر ده تا خونه و زمین هم داشته باشی ، وقتی نمی تونی ازش فیض ببری چه فایده داره ؟

در جوابش مثلا اون شخص میگه : این زرو زیور و ماشین های گرون قیمت ، توی چشم من ارزش نداره . این چیزا ارزش افزوده نداره و توی چند سال مستعمل و کهنه و قدیمی میشن . من دنبال خونه و زمین هستم که بتونم خونه مستقل خودمو داشته باشم . یا اگر خودم هم فیضشو نبرم ، بچه هام فیضشو ببرند . یا اینکه مثلا الان ی تیکه زمین می خرم که چند سال دیگه که گرون شد به قیمت مناسب بفروشم و از این تجارت سود ببرم و بعدا از پولش فیض ببرم .

با مقایسه این دو دیدگاه می خواستم بگم که هر کسی تفکرات مخصوص خودشو داره و نباید دیدگاه خود را به دیگران تحمیل کنیم .

برخی افراد هستند که پیش خودشون فکر می کنند تنها اون ها هستند که دارای عقل و هوش هستند و مسائل زندگی رو می فهمند و بقیه افراد دارای درک و شعور نیستند . پس وظیفه خودشون می دونند که در نحوه زندگی کردن دیگران دخالت کنند . این افراد باید بدونند که مردم دیگه هم دارای عقل و درک و شعور هستند و خودشون به این مواردی که شما برای قبولوندن نحوه زندگی تون به دیگران میارید ( توجیهاتتون ) اگر نه هزاران بار ، حتما ده ها بار فکر کردند و تحلیل کردند و بررسی کردند و نحوه زندگی کردن شما رو نپسیدند . بلکه نحوه زندگی کردن خودشونو پسندیدند . 

ی مطلب دیگه این که شرایط و اقتضاء های هر شخصی با شخص دیگه فرق می کنه . مثلا شخصی که دارای درامد ثابت و آینده ای تقریبا تضمین شده هست با شخصی که دارای درامدی ثابت نیست و آینده ای مبهم پیش رو داره ، شرایطشون فرق میکنه . همین باعث میشه که طرز تفکر این دو شخص ، مثل هم نباشه . یعنی کسی که دارای درامد ثابت و مطمئنی نیست ، اگر هم بخواد ، نمی تونه مثل شخصی که دارای درامد ثابت و تضمین شده هست ، زندگی کنه . طبیعتا شخصی که دارای درامد ثابت نیست ، بخشی از پولی رو که در میاره ، پس انداز می کنه برای روز مبادا و نمی تونه مثل اون شخصی که درامد ثابت داره ، اکثر پولشو خرج زندگیش بکنه . در کل میخواستم بگم جبر زمانه روی نحوه زندگی افراد تاثیر گذار هست .

تا اینجاش مشکلی نیست . مشکل من با اون افرادی هست که میخوان نحوه زندگی کردن خودشونو بدون در نظر گرفتن شرایط دیگران ، به دیگران تحمیل کنند .

بیائید باور کنیم که عده ای افراد هستند که نخواسته باشند به شیوه ای که دیگران می اندیشند ، بیاندیشند . مثلا نخواسته باشند ازدواج کنند یا نخواسته باشند ماشین های گران قیمت داشته باشند یا نخواسته باشند اصلا ماشین داشته باشند .

قبلا که دانشجو بودم ، یک درس اختیاری بود که همه ی افراد سال های بالاتر ، این درس رو انتخاب می کردند و اون درس جوری بود که خیلی وقت و انرژی ادم رو می گرفت . مثلا اکثر وقتتو توی خونه باید می گذاشتی که روی کاغذ کالکت نقشه بکشی . من وقتی رسیدم به سالی که باید درس اختیاری می گرفتم ، اکثر بچه های کلاس رفتند اون درس اختیاری که نقشه کشیدن داشت رو انتخاب کردند و جالب اینجا بود که من رو هم می خواستند مجبور کنند که این درس رو بگیرم . مثلا بهم می گفتند این درس درسته که اختیاری هست ولی اگر نگیریش ، آخر کار برای فارغ التحصیلیت مشکل پیش میاد و نمی ذارند فارغ التحصیل بشی ! ولی من بهشون گفتم : مگه این درس اختیاری نیست ؟ گفتند چرا هست . گفتم پس من این درس رو نمی گیرم و به جا میرم ی درس دیگه رو که این مسخره بازی نقشه کشی رو نداره و نمره بهتری هم میشه ازش گرفت ، برای درس اختیاریم می گیرم . خلاصه ما فارغ التحصیل شدیم و کسی هم نگفت که چرا فلان درس رو نگرفتی .

کلا حرفم اینه که توی زندگی دیگران دخالت نکنید . خود مردم از قبل به همه ی این چیزهایی که شما در قالب نصیحت یا قالب های دیگه میخواهید به زور به خورد دیگران بدهید ، فکر کردند و نظرا شما رو نپسیدند .

بیائید به سبک زندگی یکدیگر احترام بگذاریم و سبک زندگی خود را به دیگران تحمیل نکنیم .


در چند روز اخیر و به خصوص دیروز اتفاقاتی رخ داد که باعث شد این مقاله رو بنویسم تا هم برای شما توضیح داده باشم و هم این که این اتفاقات رو برای همیشه به یاد داشته باشم .

اول باید بگم که واقعا این درسته که آدم ها وقتی پولدار میشن یا شایدم وقتی احساس کاذب پولدار بودن بهشون دست میده ، رفتار و گفتارشون تغییر پیدا میکنه . حالا ممکنه این برای همه ی آدم ها صادق نباشه ولی برای خیلی ها صادق هست .

موضوع از این قرار هست که یک شخصی میخواد شیوه تفکرات خودش و نحوه زندگی کردنش رو به من تحمیل کنه ! شاید باور نکنید ولی این واقعیه . 

اما من میخوام این موضوع رو روشن کنم . به نظر من هر شخصی یک سری تفکرات و اعتقاداتی داره . مثلا یک عده پول جمع می کنند و علاقه اشون به زمین و خونه خریدن هست . یعنی پول جمع می کنند که زمین و خونه بخرند . یک عده پول جمع می کنند و دنبال جنبه های تجملاتی هستند . یعنی پول جمع می کنند که زر و زیور و ماشین های شاسی بلند و لوازم گرون قیمت بخرند و اون ها رو نمایش بدن . ی عده پولشونو خرج شکمشون می کنند . یعنی هر چی پول جمع می کنند خرج بخور و بخواب و خوشی های موقت و اینجور چیزا می کنند . ی عده پول جمع می کنند که صرفا حساب بانکیشونو پُر کنند . یعنی بالا رفتن صفر های حساب بانکیشون شون می کنه . ی عده پول جمع می کنند که باهاش برن دنبال تفریحاتشون . برن مسافرت . اینور اونور . خارج کشور . و خیلی موارد دیگه .

به نظر من همه ی این افراد باید به طرز تفکر و سبک زندگی همدیگه احترام بذارند . مثلا یک شخصی که دنبال زر و زیور و ماشین گرون قیمت خریدنه نباید بیاد به کسی که دنبال زمین و خونه خریدنه بگه که : بابا دنیا دو روزه . تو این زمین و ملک و خونه رو میخوای چیکار ؟ پول برای خرج کردنه دیگه . تو باید از این پولت فیض ببری . حالا اگر ده تا خونه و زمین هم داشته باشی ، وقتی نمی تونی ازش فیض ببری چه فایده داره ؟

در جوابش مثلا اون شخص میگه : این زرو زیور و ماشین های گرون قیمت ، توی چشم من ارزش نداره . این چیزا ارزش افزوده نداره و توی چند سال مستعمل و کهنه و قدیمی میشن . من دنبال خونه و زمین هستم که بتونم خونه مستقل خودمو داشته باشم . یا اگر خودم هم فیضشو نبرم ، بچه هام فیضشو ببرند . یا اینکه مثلا الان ی تیکه زمین می خرم که چند سال دیگه که گرون شد به قیمت مناسب بفروشم و از این تجارت سود ببرم و بعدا از پولش فیض ببرم .

با مقایسه این دو دیدگاه می خواستم بگم که هر کسی تفکرات مخصوص خودشو داره و نباید دیدگاه خود را به دیگران تحمیل کنیم .

برخی افراد هستند که پیش خودشون فکر می کنند تنها اون ها هستند که دارای عقل و هوش هستند و مسائل زندگی رو می فهمند و بقیه افراد دارای درک و شعور نیستند . پس وظیفه خودشون می دونند که در نحوه زندگی کردن دیگران دخالت کنند . این افراد باید بدونند که مردم دیگه هم دارای عقل و درک و شعور هستند و خودشون به این مواردی که شما برای قبولوندن نحوه زندگی تون به دیگران میارید ( توجیهاتتون ) اگر نه هزاران بار ، حتما ده ها بار فکر کردند و تحلیل کردند و بررسی کردند و نحوه زندگی کردن شما رو نپسندیدند . بلکه نحوه زندگی کردن خودشونو پسندیدند . 

ی مطلب دیگه این که شرایط و اقتضاء های هر شخصی با شخص دیگه فرق می کنه . مثلا شخصی که دارای درامد ثابت و آینده ای تقریبا تضمین شده هست با شخصی که دارای درامدی ثابت نیست و آینده ای مبهم پیش رو داره ، شرایطشون فرق میکنه . همین باعث میشه که طرز تفکر این دو شخص ، مثل هم نباشه . یعنی کسی که دارای درامد ثابت و مطمئنی نیست ، اگر هم بخواد ، نمی تونه مثل شخصی که دارای درامد ثابت و تضمین شده هست ، زندگی کنه . طبیعتا شخصی که دارای درامد ثابت نیست ، بخشی از پولی رو که در میاره ، پس انداز می کنه برای روز مبادا و نمی تونه مثل اون شخصی که درامد ثابت داره ، اکثر پولشو خرج زندگیش بکنه . در کل میخواستم بگم جبر زمانه روی نحوه زندگی افراد تاثیر گذار هست .

تا اینجاش مشکلی نیست . مشکل من با اون افرادی هست که میخوان نحوه زندگی کردن خودشونو بدون در نظر گرفتن شرایط دیگران ، به دیگران تحمیل کنند .

بیائید باور کنیم که عده ای افراد هستند که نخواسته باشند به شیوه ای که دیگران می اندیشند ، بیاندیشند . مثلا نخواسته باشند ازدواج کنند یا نخواسته باشند ماشین های گران قیمت داشته باشند یا نخواسته باشند اصلا ماشین داشته باشند .

قبلا که دانشجو بودم ، یک درس اختیاری بود که همه ی افراد سال های بالاتر ، این درس رو انتخاب می کردند و اون درس جوری بود که خیلی وقت و انرژی ادم رو می گرفت . مثلا اکثر وقتتو توی خونه باید می گذاشتی که روی کاغذ کالکت نقشه بکشی . من وقتی رسیدم به سالی که باید درس اختیاری می گرفتم ، اکثر بچه های کلاس رفتند اون درس اختیاری که نقشه کشیدن داشت رو انتخاب کردند و جالب اینجا بود که من رو هم می خواستند مجبور کنند که این درس رو بگیرم . مثلا بهم می گفتند این درس درسته که اختیاری هست ولی اگر نگیریش ، آخر کار برای فارغ التحصیلیت مشکل پیش میاد و نمی ذارند فارغ التحصیل بشی ! ولی من بهشون گفتم : مگه این درس اختیاری نیست ؟ گفتند چرا هست . گفتم پس من این درس رو نمی گیرم و به جاش میرم ی درس دیگه رو که این مسخره بازی نقشه کشی رو نداره و نمره بهتری هم میشه ازش گرفت ، برای درس اختیاریم می گیرم . خلاصه ما فارغ التحصیل شدیم و کسی هم نگفت که چرا فلان درس رو نگرفتی .

کلا حرفم اینه که توی زندگی دیگران دخالت نکنید . خود مردم از قبل به همه ی این چیزهایی که شما در قالب نصیحت یا قالب های دیگه میخواهید به زور به خورد دیگران بدهید ، فکر کردند و نظرات شما رو دوست نداشته اند .

بیائید به سبک زندگی یکدیگر احترام بگذاریم و سبک زندگی خود را به دیگران تحمیل نکنیم .


1- قدیما یادم میاد همراه مادرم می رفتیم امامزاده . اون قدیم ها وضع مالی مردم خوب بود و اکثر مردم برای فوت شده هاشون خیرات پخش می کردند . عده ای هم سفره نذر می کردند . مردم دور سفره جمع می شدند و بعد از اتمام مراسم روضه خوانی ، صاحب سفره شروع می کرد به پخش نذری خودش .

اما این روزها نذری ها هم دچار تغییر تحول شدند . هنوزم گاهی اوقات مادرم میره امامزاده . ولی من دیگه نمی رم . تو این چند سال متوجه شدم چقدر خیرات ها کم حجم و کم بها شده . الان دیگه چند تا شکلات و چند تا حاجی بادوم و چند تا دونه نخودچی رو میریزن تو ی کیسه نایلونی کوچیک و درشو منگنه میزنند و میدن دست آدم .

قبلنا وقتی خیرات رو میگرفتی ، رسم بود که میرفتی سر مقبره فوت شده و برای شادی روحش حمد و سوره میخوندی و بعدش توقع دیگه ای ازت نداشتند . اما حالا توی همون پاکت نایلونی کذایی که شرحش رفت ، ی برگ کاغذ تا شده میذارند . وقتی پاکتو باز میکنی و تای اون برگه رو باز میکنی ، تازه میفهمی چه کلاهی سرت رفته !

برای همین چهار تا شکلات ، ازت میخوان که برای شادی روح فوت شده اشون صد بار فلان دعا و صد بار بیسال دعا رو بخونی . باور کنید بعضی وقتا برای خوندن اینها باید چند ساعت وقت صرف کنید .

به نظر من درسته که گرونی بیداد میکنه و مردم دستشون به دهنشون نمیرسه که خیرات درست حسابی بدن و اصولا ارزش خیرات باید معنوی بیشتر باشه و نه مادی ، ولی نه دیگه تا این حد طلبکارانه ! حتی ی بار دیدم که توی همون پاکت نایلونی مقداری نمک ! ریختند و چند صد بار خواستند که فلان دعا رو بخونی .

مورد اخیرش توی مراسم عاشورای امسال بوده که طرف چند تا شکلات توی پاکت ریخته بوده و میداده دست مردم و به مردم میگفته اگه حاجتتون تا محرم سال دیگه براورده شد ، باید 50 تا از همین کیسه شکلات ها رو برای من پس بیاری !

2- قدیم قدیما اکثر مردم یا کشاورز بودند یا دامدار . بنابراین اکثر مردم تو ی رده وضع مالی و اقتصادی بودند . وقتی توی مراسم های ماه محرم نذری پخش می شد ، بیشتر مردم بهش احتیاج داشتند . ولی الان تو این دوره زمونه شکاف طبقاتی زیاد شده . دیگه همه تو یک ردیف نیستند . آدم داریم که خیلی پولدار هست و ادم داریم که به نون شب محتاج . اما متاسفانه تو مراسم تاسوعا و عاشورا شاهد حیف و میل شدن نذری های مردم هستیم . عده ای برای ثواب میان نذری میدن . به نظر من این کار اشتباه هست . نذری دادن به همه مردم چه فایده ای داره ؟ شاید 20 درصد اونایی که غذای نذری میگیرن محتاج واقعی نون شب باشند . عده ای که واقعا پولدارند و این غذا هیچ فایده ای براشون نداره . عده ای هم قشر متوسط هستند و این غذا نقش چندانی براشون نداره . یعنی نه گشنه میمونند و نه بناست سیر بشند .

من نمیگم تو مراسم اصلا نذری ندن ، مثلا تو تابستونا آب خنک و شربت و شله زرد و اینا خوبه . توی زمستونا هم شیر داغ و چای و اینجور چیزا . پول غذای نذری رو به نظر من باید صرف امور خیرخواهانه مفید کرد .

3- توی شهر ما خیلی موقوفات هست که از چند صد سال پیش که بانی اش اونو وقف کرده ، هنوز هم داره به مردم منفعت میرسونه . چقدر خوبه پول غذاهای نذری رو صرف امور خیرخواهانه مفید کنید . باور کنید اینقدر زمینه کاری هست که هر چقدر آدم های خیر پول خرج کنند بازم کمه .

ی مطلب دیگه که یادم رفت بگم ، کاش این موکب های امام حسین توی خیابونای اصلی برپا نمیشد . نمیدونید مردم به خاطر ی دونه چای از کجا تا کجا توی صف می ایستند و چه سر و دست ها بابت اون که شکسته نمیشه . چه ترافیک ها که ایجاد نمیشه . حتی توی مراسم آش گندم نذری ، عده ای که اومدند آش بگیرند ، همدیگه رو هل دادند و ی بنده خدایی افتاده توی دیگ آش و بدنش سوخته .

واقعا اینجور کارا زیبنده ی مراسم امام حسین نیست . به نظر من علاوه بر فقر فرهنگی مردم ، خود بانی های این نذری ها هم مقصرند . خیلی راحت تر و مفید تر و خداپسندانه تر میتونند نیکوکاری کنند و ثوابشو ببرند .


دیشب داشتم رادیو جوان گوش می کردم . برنامه مینای مهتاب پخش می شد . این آهنگ کربلا منتظر ماست بیا تا برویم رو پخش کردند . یکدفعه ای توی چشمم حلقه ی اشک اومد و سر تا پام به شدت لرزید و یک احساس خوبی بهم دست داد که انگار تمام مشکلاتم برطرف شد .

بدون هیچ قضاوتی این آهنگ رو اینجا می ذارم :

 


دریافت


این روزها مشغول دست و پنجه نرم کردن با بیماری هستم . یک سری مشکلات داشتم که باعث ایجاد فشارهای روحی روانی از نیمه های اردیبهشت تا اوایل تیر ماه بر من شد و همین باعث بروز بیماری های جسمی در من از اوایل تیر شد . تا نیمه های مرداد خیلی درد کشیدم . الان بهترم . ولی هنوز کامل خوب نشدم . چون هنوز مشکلاتم حل نشده و دائم در معرض تنش روحی روانی قرار دارم .

البته من دوست ندارم الکی توی وبلاگم مطالب به درد نخور بنویسم . ولی اینقدر این چند ماه حال روحی و جسمی ام بد بود که تصمیم گرفتم این مطالب رو بنویسم تا وقتی که در آینده به وبلاگ سر میزنم یادم بیفته چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم و باعث و بانیش کیا بودند .

فقط خواستم بگم توی بد دنیایی زندگی میکنیم . ما ایرانی ها طاقت دیدن ی شخصی رو که داره پیشرفت میکنه رو نداریم و همه تلاشمونو میکنیم که هر طور شده اون شخص رو به زمین بزنیم . برای منم کم و بیش این اتفاق افتاد . توی این چند سال اخیر پیشرفت های اقتصادی داشتم . ولی از بس مردم حسود و بی شرف هستند که چشم دیدن آدم رو ندارند . شروع میکنند به غر غر زدن و سنگ اندازی کردن .

البته من خیلی وقته خودمو دست خدا سپردم . نه اینکه هیچ تلاشی نکنم . حداکثر تلاشمو میکنم ولی نتیجه رو واگذار میکنم به خدا . پشتم گرمه به خداست . 

قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ ۖ بِیَدِکَ الْخَیْرُ ۖ إِنَّکَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ

بگو: بارالها! مالک حکومتها تویی؛ به هر کس بخواهی، حکومت می‌بخشی؛ و از هر کس بخواهی، حکومت را می‌گیری؛ هر کس را بخواهی، عزت می‌دهی؛ و هر که را بخواهی خوار می‌کنی. تمام خوبیها به دست توست؛ تو بر هر چیزی قادری.


چند وقت پیش پدر عزیزم به رحمت خدا رفت . خدا رفتگان همه رو بیامرزه ، رفتگان ما رو هم بیامرزه . مصیبتی جانکاه هست . هنوز هم باورم نمیشه . با این که پدرم خیلی سال بود که مریض بود ، ولی هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد که ی روزی بابای منم از این دنیا بره . یعنی می دونستم که بالاخره ی روزی هر آدمی از این دنیا میره ، ولی خودمو میزدم به بی محلی . همیشه پیش خدا راز و نیاز می کردم که پدرمو برام نگه داره . ولی خب جلوی تقدیر الهی رو که نمیشه گرفت .

همیشه پیش خدا دعا می کردم که بابام ناگهانی از پیشمون نره . مثلا پیش خدا میگفتم خدایا ی کاری بکن که حداقل چند روزی یا چند ماهی قبل از رفتنش وقت داشته باشیم که رفتنشو باور کنیم .

همین جوری هم شد . بابام چند روزی توی بیمارستان بستری شد و روزهای آخر ، همه امون کم کم داشت باورمون میشد که ایندفعه با دفعه های قبلی فرق داره و ایندفعه دیگه از دست دکتر و دارو کاری بر نمیاد .

روزای آخر مادرم اومد خونه و بهم گفت باید خونه رو تمیز کنیم . اون حرفی نمیزد که برای چی . منم با اینکه متوجه شده بودم ، حرفی نمیزدم . فقط اشک میریختم و مشغول تمیز کردن خونه بودم . تمیز کردن خونه برای شادی خیلی لذتبخشه . ولی برای امادگی برای غم ، خیلی سخته . خیلی سخته .

بعد هم یکی برادرام گریه کنون اومد تو خونه و خبر به رحمت رفتن بابا رو داد . همه زدیم تو سرمون و گریه کردیم . 

همیشه از تصور این که چجوری به ادم خبر بد رو میدن وحشت داشتم . ولی بالاخره اون روز رو هم دیدم . بعد به اقوام نزدیک خبر دادیم . کم کم اقوام اومدند خونه امون . هر فامیلی میومد ، با ورودشون اشک و ضجه زدن ها بلندتر میشد . بعد تاریخ مراسم ها رو مشخص کردند . بعد رفتند اعلامیه چاپ کردند . آخرش عکس پدرم رو توی اعلامیه فوت دیدم . بعد ی پارچه سیاه درست کردند و بهش اعلامیه رو چسبوندند و زدند بالا سر در خونه زدند . بعد ی پارچه سفید انداختند جایی که بابا هر شب میخوابید و روش قران و جانماز گذاشتند و بالا سرش هم ی چراغ روشن کردند . 

شب اقوام خونمون خوابیدند و فرداش رفتند دنبال کار ترخیص از بیمارستان و بعد دنبال کار غسل و کفن .

بعد برگشتند خونه و ناهار خوردند و بعد رفتند برای تشییع و بعد مراسم نماز و خاکسپاری .

بعدش مراسم ختم و سوم و روضه و هفتم . پیدا کردن و هماهنگی با ها و مداح ها . خرید کیک و خرما و . و غذا و و بنر تسلیت چسبوندن و .

فوت کردن هم خیلی کار داره . خیلی . به خصوص وقتی که عزادار هستی و خسته و ناراحت ، باید همه ی این کارها و هماهنگی ها رو انجام بدی . چند تا اقوام کمکمون می کردند .

بعد از هفتم که تنها شدیم ، تازه کم کم داشتم تنهایی رو حس میکردم . عجب هولناک هست تنهایی . دیگه هیچ حسی ندارم . نمیدونم برای چی باید زندگی کنم . دیگه کار و زندگی مفهومی نداره . دست و دلم به هیچ کاری نمیره . هیچ چیز نمیتونم بخورم . نمیتونم بخوابم . نمیتونم بیدار بمونم . توی دلم آشوبه . روی قفسه سینه ام احساس سنگینی میکنم . حالت بغض و گریه دارم . 

بابام خیلی سال بود که دیگه نمیتونست هیچ کاری بکنه . فقط میخوابید . ولی وقتی از دستش دادم پیش خودم میگفتم کاشکی هنوزم پیشمون بود . بابا سایه بالا سر آدمه . ستون زندگیه . 

اولین فکری که این روزها به ذهنم میاد اینه که برم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم تا هم خودم از تنهایی در بیام و هم اگه بشه پیش مادرم زندگی کنم که اونم از تنهایی در بیاد .

نه اقوام بناست بیان خونمون و نه بناست ما بریم خونه اقوام . هر فکری هست ، خودم بایستی برای خودم بردارم .

نمی دونم آیا هیچ وقت دیگه توی دلم شادی میاد یا نه . نمیدونم چی میشه . این فصل از زندگی من هم ورق خورد و از حالا فصل جدیدی باز شده .

فعلا سرگردونم . به نظرم هنوزم نفهمیدم چه خاکی به سرم شده . هنوز گیج و منگم . خدا بهم صبر بده .


این چندمین باری هست که در طول عمرم میبینم یک عده ای انسان ماقبل تاریخ دست به قطع کردن اینترنت زدند . یکی نیست بگه آخه قطع کردن اینترنت چه فایده ای داره ؟ مثلا میخواهید که مردم فیلم شورش ها و تظاهرات رو نفرستند برای رسانه های بیگانه ؟ والا میفرستند . حالا ممکنه من بلد نباشم . ولی کسی که ی دستی توی نرم افزار و حوزه اینترنت داشته باشه ، هر راهی رو باید پیدا کنه ، پیدا میکنه و میفرسته .

پس چرا مردم بدبخت رو علاف خودتون میکنید . از دیشب تا حالا میخوام برم تو ایمیل هام ، نمیتونم .

همه زجری داریم میکشیم . زجر فقر و نداری و دیدن کودکانی که از شدت فقر پدر و مادرشون ، ی پوست و استخون شدن . دیدن بی عقلی مسئولان مملکت که اینقدر احمق هستند که در بدترین شرایط اقتصادی و توی زمانی که شدیدترین تحریم ها رو داریم تحمل میکنیم ، دست به این کار زدند . حالا این اینترنت نداشتن هم شده قوز بالای قوز .

واقعا فکر میکنید با این کارا مردم کنترل میشن ؟ یعنی هنوز نفهمیدید که نمیشه فکر و اعتقادات و احساسات به خون خفته مردم رو با این کارا به بند کشید ؟

کجا و کی دیدید که یک امری که مربوط به جسم و ماده نیست رو بشه با ماده کنترل کرد ؟

خدایا خودت ی فکری به حال این ملت بدبخت بکن . والا کم کم داریم میشیم جزء فقیرترین و عقب مانده ترین کشورهای دنیا .

حداقل توی بعضی کشورهای فقیر ، هنوز شادی رو از مردم نگرفتند ، که اینجا اونو هم دریغ کردند .


باز هم وقوع سناریوی آشنا .

باز هم شورشگرها ، آشوبگران ، فتنه گران ، وابسته به دولت های متخاصم ، جاسوس ها به جان ایران افتاده اند !

دیگه همه ی مردم ایران با این روایت صدا و سیمای ملی ( نا ملی ) آشنا هستند و از بس تکرار و تکرار و تکرار شده که دیگه نه تنها حفظ هستند که حتی قبل از وقوع شورش ها هم میتونند بطور دقیق بیان کنند .

چهار تا آدم احمق میان تو بحبوحه ی خورد شدن کمر مردم زیر بار تحریم ها ، یکدفعه ای و بدون اطلاع بنزین رو گرون می کنند . امروز صبح یک ادم احمق دولتی ( فکر کنم سخنگوی دولت بود ) برای توجیه حماقتشون گفته : اگه از قبل اعلام می کردیم که بنزین رو میخواهیم گرون کنیم ، توی پمپ بنزین ها صف ها بسته میشد و نمیدونم پمپ بنزین ها رو آتیش میزدند ! یکی نیست به این مرتیکه احمق بگه خب بهتر از این بود که این همه ادم الان کشته شدند که .

بعدشم باید به این خائن گفت که مرتیکه تو ، توی دور اول رئیس جمهوریت هر چی مجلس بهت میگفت که بیا یارانه افراد پولدار رو قطع کن ، نمی کردی . برای اینکه مبادا این مردم ازت دلگیر بشند و دور دوم بهت رای ندند . تو همون قانونی که مجلس تصویب کرده که بنزین باید به قیمت خلیج فارس برسه ، گفته به تدریج و در طی پنج سال . حالا سوال اینجاست که این مرتیکه چرا تو دور اولش بنزینو به تدریج گرون نکرد ؟ حالا که دیده خرش از پل گذشته و دیگه نفت نمیتونه بفروشه و خزانه خالی شده ، اومده بنزین رو یک شبه 300 درصد گرون کرده ! یعنی شما اینقدر احمق بودید که فکر نکردید که مردم در مقابل این گرونی بناست اعتراض بکنند ؟ 

بعدشم این گرون کردن بنزین واسه وقتی هست که مملکت در آرامش باشه نه مثل الان که زیر تحریم هستیم . آخه گرونی دیگه تا چه حد ؟

گوشت گرون شد گفتیم مرغ میخوریم به جاش . مرغ گرون شد گفتیم تخم مرغ میخوریم به جاش . همینطور هر روز داریم به کم و کمتر قناعت میکنیم . 

بابا صنعت هسته ای نخواستیم . غنی سازی نخواستیم . موشک نخواستیم . این همه کشور توی دنیا هستند که هیچ کدوم این چیزا رو ندارند و صد البته در رفاه و امنیت و شادی دارند زندگیشونو میکنند و نه کاری به کسی دارند و نه کسی کاری بهشون داره .

آهای احمق تو فکر میکنی مردم گول حرفاتو میخورند ؟ فکر میکنی مردم احمقند ؟ یعنی فکر میکنی مردم دلشونو به این 55000 تومن یارانه سوخت خوش میکنند ؟ 

تجربه یارانه ها در دولت هنوز از یاد مردم نرفته . 45000 تومن دادند و بعدشم گرونی های بی حد و حساب پشت سرش . جوری شد که مردم گفتند بابا غلط کردیم . یارانه اتو نخواستیم . قیمت ها رو برگردون به روز قبل از دادن یارانه .

اینم همینه . 55000 تومن رو میدند و یکی دو ماه دیگه هست که به اندازه پانصد هزار تومن در ماه ، خرج زندگانی هر نفر گرون تر میشه .

این گرونی ها به جیب کی میره ؟ خیلی واضح هست که همین دولتمردان و حکومت مردان ، مالک ، صاحب ، سهامدار عمده این کارخانجات و شرکت هایی هستند که جنساشونو از یکی دو ماه دیگه دولا پهنا حساب مردم بدبخت میکنند .

ی از این روشن تر و بالاتر ؟

سناریوی تکراری صدا و سیما : عده ای اغتشاشگر و وابسته به رژیم های متخاصم ، شورش کردند و زدند و کشتند و بردند و نیروهای انتظامی برای حفظ امنیت مردم باهاشون برخورد کردند و بعدش نشون دادن مراکز تخریب شده در اخبار بیست و سی و بعدش مصاحبه با مردمی که میگن این آشوبگران غریبه بودند و از شهر ما نبودند و اون ها رو محکوم میکنند و اشک و آه خسارت دیده ها و بعدشم تظاهرات در حمایت از نظام و نیروی انتظامی و بعدشم بیانیه میدند که به لطف روشنگری و تدبیر مردم ، بساط شورش ها برچیده شد و چند ماه بعد هم مصاحبه تلویزیونی ( اعتراف گیری به زور ) در صدا و سیما که یارو میگه : بله من از رژیم سعوی پول گرفته بودم و در تل آویو هم بهم آموزش مخصوص شورشگری داده بودند که بیام تو ایران دست به آشوب بزنم و بعدش دیگه به ظاهر تموم میشه همه چی . ( صد البته که تموم نمیشه و آتیش زیر خاکستره ) و در نهایت ما می مونیم و بنزین 3000 تومنی و گرونی های بعدش که باید باز هم باهاشون بسازیم .

چند وقت پیش رفته بودم یکی از کشورهای خارجی . اونجا بود که متوجه شدم ما چقدر ملت بدبختی هستیم . چقدر الکی و بدون دلیل داریم زجر میکشیم . متوجه شدم اون ها چقدر با شادی و آزادی دارند زندگیشونو می کنند .

چند سال پیش توی ی برنامه تلویزیونی دیدم که طی یک تحقیق علمی ، دانشمندان چند تا خفاش رو منجمد میکردند ، جوری که مثلا ضربان قلب این خفاش ها به حداقل ممکن میرسید . مثلا دو سه تا ضربان در دقیقه . بعد این خفاش ها رو به مدت چند ماه به همین حالت منجمد نگه میداشتند و بعدش اونها رو از سردخانه بیرون میآوردند و کم کم گرمشون میکردند و اون ها دوباره جون می گرفتند و پرواز میکردند . بعد این دانشمندان میگفتند که این قضیه برای انسان ها هم ممکنه بشه اتفاق بیفته . یعنی انسان ها رو بشه منجمد کرد و مثلا چند سال بعدش ، بدون اینکه پیرتر شده باشند ، دوباره به زندگی برشون گردوند .

کاشکی منو هم دانشمندان منجمد میکردند تا زمانیکه امکان زندگی آزاد و با شادمانی در ایران فراهم میشد . اون موقع دوباره منو گرم میکردند که حداقل این باقیمانده عمرم رو در شرایط بهتری زندگی کرده باشم .


خب به سلامتی وارد سال 1399 شدیم . همین اول بگم که سال 1398 بدترین و نحس ترین و هر چی ترین از نظر بدی بگی ، برای من بوده ، به جز از لحاظ اقتصادی که سال خوبی برام بوده . که اینم لعنت به پول . نه گندی این سالو میخواستم و نه پولشو .

از اخبار وحشتناک توی این سال که بر مملکت رفت که فکر کنم هر کدوم از این حوادث که بر سر ملت ایران گذشت ، توی کشورهای پیشرفته هر صد سال یک بار اتفاق میفته . ولی توی کشور فلک زده ی ما همه ی این اتفاقات با هم و در یک سال به وقوع پیوست . 

اینقدر این اخبار وحشتناک رو شنیدم که از لحاظ روحی خیلی داغونم . امیدوارم سال جدید ، سالی باشه که حداقل بشه ی نفسی تازه کرد . آخه خدا اقلا بذار این مردم بدبخت ایران ی نفسی بگیرن ، بعد دوباره آزمایششون کن . والا تحمل ما هم حدی داره .

این اخر سالی هم از بس حوادث که کم داشتیم ، این کرونا هم بهش اضافه شد . معلوم هم نیست که چه موقعی این بلا از سر ملت ایران رفع بشه و معلوم نیست خودمون و اعضای خانواده امون زنده از این بلا بیرون میائیم یا نه . معلوم نیست کار و بارا دوباره کی شروع میشه . چه میشه کرد . ما در یک کشور جهان سومی که از لحاظ سوم بودنش ، فکر کنم مغلطه شده و احتمالا جهان دهمی داریم زندگی میکنیم .

امیدوارم توی این سال جدید ، حوادث بد کمتری داشته باشیم و سالی نسبتا خوب از لحاظ اقتصادی برای مردم باشه .

فرا رسیدن نوروز را خدمت همه وبلاگی ها و دوستان عزیز خودم تبریک عرض می کنم و سالی همراه با موفقیت و سلامتی و شادکامی برای همه ی شما آرزومندم .

 

          


با ی بنده خدایی ، تو ی کاری شراکت دارم . وقتی میخوام پول بهش بدم باید برم ی اداره ای و فرمی رو امضاء کنم تا بهش پول بدن .

من از 22 اسفند تا حالا پامو از تو خونه بیرون نذاشتم . حدودای 25 اسفند بود که بهم زنگ زد ، فلانی پاشو بیا اداره . چک آماده هست . بگیر . منم راستش صبح 22 اسفند رفته بودم  شهرداری برای امضای پروانه ساخت ی بنده خدایی . اونجا خیلی معطل شدم . جلوی درب شهرداری صف بسته بودند . دونه دونه ارباب رجوع ها رو می فرستادن تو . هر نفر به طور متوسط یک ربع کار داشت . خلاصه با هزار بدبختی رفتم تو . با هزار تا ترس و لرز هم کارمو اونجا انجام دادم و با هزار ترس و لرز برگشتم خونه .

خلاصه این اوضاع به یادم اومد و به اون بنده خدا به دروغ گفتم : ببین من رفتم مسافرت تهران . تا بعد سیزده به در هم بر نمی گردم . 

پیش خودم گفتم ، این پول گرفتن که کار واجبی نیست که آدم بخواد به خاطرش جونشو به خطر بندازه . 

شاید شما هم متوجه شده باشید . همیشه روزهای پایانی سال که میشه ، همه ی مردم ایران کارِ بانکی دارن . وقتی میری بانک می بینی اوهه چقدر شلوغه . اکثرا هم میخوان پولشونو بریزن به حساب . مثلا میخوان فلان مقدار پول وقتی سال تحویل میشه تو حسابشون باشه . یعنی نمیخوان پولِ نرفته به حسابشون سالو تحویل کنند . انگاری که روزای آخر اسفند ، روزای آخر عمرشون هست . انگاری دارن می میرن . بعد سال تحویل دیگه زنده نیستن . واسه همین اینقدر حرص و جوش می خورن واسه سرنوشت پولشون !

خلاصه ، دقیقا ساعت 8 صبح روز شنبه 16 فروردین ، دیدم گوشیم داره زنگ می خوره . دیدم اون بنده خدا هست . جوابشو ندادم . تو دلم هزار تا فحشش دادم . گفتم آخه بنده خدا بذار این فاصله گذاری اجتماعی تموم بشه ، بعدا از من بخواه که به خاطر ی کار غیر فوری از تو خونه بیام بیرون . دیگه دردسرتون ندم . همین جور اون روز هفت هشت بار هی زنگ می زد . منم جوابشو نمی دادم . دوباره فردا صبحش ساعت 8 صبح زنگ زد . گوشی برداشتم . گفت : حالا دیگه جواب گوشی منو نمیدی . منم می خواستم چند تا چیز کلفت بارش کنم . ولی بی خیال شدم . گفت شنبه ای پا شدم رفتم  اداره . از اونجا زنگت زدم که گوشی بر نداشتی . بهش گفتم ببین ، فرض کن تو سالمی . وقتی دارن میگن این مریضی شاید تو بعضی ها اصلا علامتی نداشته باشه ، ولی ناقل باشن ، فرض کن من همون بیمار ناقل باشم . وقتی تو اداره همدیگه رو ملاقات میکنیم ، فرض کن این مریضی رو بهت میدم . گفتم حالا بذار این وضع و اوضاع بگذره . این پول تو که اونجا نمی خورندش . سر جاش هست . حالا بذار یک هفته دیرتر بگیر . بعد دیدم تو جوابم میگه : خیلی خوب من هفته دیگه شنبه زنگت میزنم !

واقعا از این حجم نا آگاهی مردم در تعجبم . آقا جان پول مهم تره یا جوون ؟ یکی نیست بگه آخه بنده خدا تو 50 سال از خدا عمر گرفتی . حالا به هر طریقی بوده عمرتو گذروندی . یا به بطالت یا به کار و فعالیت . بعد از این هم اگه حادثه ای پیش نیاد شاید تا 30 یا 35 سال دیگه زنده باشی تا کار و فعالیت کنی . واقعا نمی تونی سه چهار ماه از زندگی تو بزنی و تو خونه بمونی به خاطر حفظ جوون خودت و خانواده ات و جامعه ات ؟

به نظر من این ویروس جدید کرونا ، خیلی هوشمند هست . منتظر یک خطای آدم می مونه . اونی برنده میشه که در جنگ با نفس خودش برنده بشه . سلاح این برنده شدن هم صبر هست . هی نفست وسوسه ات میکنه که : آقا دیگه تعطیلی بسه . پاشو برو سر کار و کاسبیت . پاشو برو بیرون . خبری نیست از مریضی . اوهه حوصله ام سر رفت . چقدر تو خونه بمونم ؟

                                         


چند سالی هست که با یکی از شرکت های دیگه ، بعضی پروژه هامو به صورت شراکتی کار می کنیم .

اون شرکتی که میگم حدودا سابقه کاری بیست ساله داره و چند تا مدیرعامل به خودش دیده . اوضاع از وقتی به هم ریخت که مدیران جدیدی که اومدن روی کار ، نه سابقه ی کار مهندسی داشتن و نه سابقه ی مدیریت درست حسابی .

هر وقت سر می زدم به اون شرکت ، با کارمندا و کارگراش صحبت می کردم ، همه داشتن از همدیگه گله و شکایت می کردند . که مثلا فلانی کارش کمتر از منه ، ولی حقوقش بیشتره . فلانی فقط تو شرکت میشینه ، ولی من باس کار کنم . جالب تر از همه اشون ، یکی از کارگرای اون شرکت بود که تا وقتی که مدیرای قبلی سر کار بودن و فنی بودن و قدرت داشتن ، این کارگر نفسش در نمی اومد . ولی وقتی دید که تو این دوره جدید و با این مدیرای ضعیف جدید ، اوضاع برای جولان دادنش مناسب شده ، شروع کرد به نافرمانی کردن و هوچی بازی و به هم زدن نظم شرکت . جالب هم بود که می گفت : فقط من تو این شرکت کار می کنم . بقیه هیچ کاری نمی کنن . اگه من برم این شرکت می خوابه . بعد شروع کرد به تحت فشار گذاشتن مدیریت شرکت . مثلا می گفت اگه می خواهید براتون کار کنم باید اینقدر حقوقمو زیاد کنید . البته به طور مستقیم اینا رو نمی گفت . بلکه از کارش می زد . درست حسابی کار نمی کرد .

مدیریت هم برای اینکه کارهاش پیش بره ، مجبور بود بهش باج بده . ( شاید هم وعده سر خرمن می داد ) .

خلاصه من که از بیرون مشاهده گر این اوضاع بودم ، پیش خودم گفتم این وضعیت برای مدت طولانی ممکن نیست پیش بره و آخرش ی اتفاق بدی می افته .

وقتی با کارگرای اون شرکت می گفتم که : بچه ها این کارها رو نکنید . این لج و لجبازی رو بذارید کنار . حالا یکی کمتر کار می کنه و یکی بیشتر . بالاخره تو ی شرکتید همه ی شما . ولی می دیدم که نه ، هیچ حرف حقی تو گوششون نمی ره .

چند روز بعد از عید شنیدم که ، هیئت مدیره اون شرکت ، کلا همه کارمندا و کارگرا رو اخراج کرده و گفته از شروع سال جدید برید برای ثبت بیمه بیکاری . 

حالا همون کارگرا که سر اینکه کی کار می کنه و کی کار نمی کنه داد و قال می کردند ، حالا دارن تو سرشون می کوبند . هیچ انتظار همچین چیزی رو نداشتن . حالا همه اشون کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتن . تو این اوضاع کرونایی و بیکاری مضاعف ، باید بدوند دنبال کار . 

شاید حالا سرشون به سنگ خورده باشه . حالا فهمیده باشند که یک کمی از خودگذشتگی ، باعث میشه که همه ی افراد اون شرکت موفق بشن . بفهمن که همه رو یک کشتی سوار هستن . همه باید برای موفقیت تلاش کنند . بفهمن که فقط یک نفر نیست که یک شرکت رو راه می اندازه و بقیه هم حالا اگه سهم کمتری داشته باشند ، ولی بالاخره دارن کار می کنند . شاید حالا غرورشونو بذارند کنار .

این روزها ، سر این قضیه کرونا ، به طور واضح میشه ، سرنوشت این شرکت رو به عنوان درس عبرت قرار داد . منظورم اینه که اگه تو این اوضاع ، هر کدوم ما کمی از خودگذشتگی داشته باشیم ، مثلا الکی بیرون نریم . نریم برای تفریح . اگه می تونیم نریم سر کارمون . به افراد ضعیف کمک کنیم . اگه مریض هستیم ، پا نشیم برای پول در آوردن بریم بیرون و بقیه رو مریض کنیم . اگه همه امون مسئولیت خودمونو درست انجام بدیم ، امید نجات از این بحران هست . ولی ترسم از اینه که مثل افراد اون شرکت ، هر کسی فقط به فکر خودش باشه و بقیه براش مهم نباشند ، این جوری سقوط دسته جمعی متصور هست .


ی زن و شوهر هستند که تقریبا یک سال پیش ی کاری رو راه انداختند .

زنه از کاری که راه انداخته بود هیچی سر در نمیاورد . حداقل اطلاعات رو هم نداشت . زنه تا قبل از این ، بیکار بوده . شوهره هم کار ثابتی نداشته و احتمالا هر جایی مشغول به کار می شده ، بعد از چند وقت اخراجش می کردند .

شوهره تقریبا هیکلیه و به واسطه همین فیزیک بدنی ، کارهاشو راه می ندازه . یعنی شهرخر هست . 

هر جا زنه گیر میفته ، شوهره سر میرسه و با تهدید و ارعاب دیگران ، اونا رو مجبور میکنه از گرفتن حقشون صرفنظر کنند . یعنی مثلا تهدید میکنه که : من مامور مخفی پلیس آگاهی هستم . من دستگاه شنود تو ماشینم دارم . من با هفت تا قاضی گردن کلفت در ارتباطم . الان زنگ میزنم 110 بیان بگیرندت و .

من هر چی نگاه کردم به زندگیشون ، با همه ی این کارهایی که می کنند ، باز حداقل درامد رو دارند . ی ماشین معمولی واسه 10 سال پیش که دو تاشون سوار میشن و ی خونه اجاره ای و دیگه هیچی .

پیش خودم فکر کردم ، اینا مثلا با تهدید و ارعاب دیگران فوقش دویست سیصد هزار تومن رو نمیدن . ولی اگه با مشتری و مردم درست رفتار کنند میتونن خیلی بیشتر از اینا گیرشون بیاد . می تونن مشتری دائمی داشته باشند . ولی اخلاق شوهره اینجوریه که با همه سر دعوا داره . شوهره خیلی پر رو و پر مدعاست . بارها و بارها تاکید کرده که از همه چیز سر در میاره و فقط اونه که همه چیزو می دونه . صد البته شوهره خیلی دروغگو ، عهد شکن و بی سواد هم هست .

داشتم فکر می کردم که اگه ی روزی مثلا شوهره ی طوریش باشه و کنار زنه نباشه ، زنه چجوری میخواد گلیمشو از آب بیاره بیرون ؟ آیا بهتر نیست که زنه برای خودش ارزش قائل بشه و عنان زندگی خودشو خودش به دست بگیره و سعی کنه خودش با مردم تعامل داشته باشه ؟


الان شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت نزدیکای 2 صبحه . چند دقیقه پیش خواب جالبی دیدم . من معمولا خواب هامو تو صفحات مستقل و منوساز  می نوشتم . امشبم اومدم همین کار رو بکنم که یکهو دیدم بیان عزیز میگه : اوهوی کاربر عزیز ، امکان ایجاد بیش از 5 صفحه مستقل منوساز وجود ندارد . برای استفاده از این خدمات باس پول بدی . 

منم در جواب بیان عزیز اولش مثل شخصیت منوچهر تو فیلم قانون مورفی رامبد جوان ، با لب هام ی صدای بی تربیتی در اوردم و بهش گفتم : منو هنو نشناختی بیان جان . عمرا بابت این چیزا بهت پول بدم . به تو که نه فقط . حتی واتساپ هم بود ، بهش پول نمی دادم .

خلاصه بعدا فکر کردم شاید بتونم لینک این نوشته ام رو بذارم تو جایی که اونجا خواب هامو می نوشتم . حالا بشه یا نشه رو هنوز نمی دونم . مهم هم نیست . فعلا دارم می نویسم همین جا .

خلاصه شب خوابیدم . تو خواب دیدم که بعله . دوباره جناب بختک خان افتادن روم . به پهلو خوابیده بودم . بختک هم یواش یواش از پشت بهم نزدیک شده بود و کنارم قرار گرفته بود و با دستش انداخته بود روی بدن من .

سالی حداقل سه چهار بار بختک روم میفته . حتی ی بار یادمه که بعد از این که بختک از روم بلند شده بود ، من تو خواب ی شمشیر پیدا کرده بودم و رو در رو با بختک به جنگ و نبرد پرداخته بودم .

نقطه مشترک همه خواب های بختکیم اینه که همیشه من وقتی بختک روم میفته سعی دارم که هر طور شده بختکو بزنم کنار تا بتونم صورت بختکو ببینم . ولی همیشه بختک ی جوری بدنشو قرار میده و با دستش ، دستمو میگیره که نذاره من به عقب نگاه کنم و نتونم صورتشو ببینم . حتی وقت هایی که من به پشت خوابیدم ، خواب می بینم که پتو روی سرم هست و بختک اومده لبه های پتو رو محکم گرفته و من هم لبه های پتو رو گرفتم و می خوام پتو رو از صورتم بزنم کنار که بتونم صورت بختکو ببینم . و این جدال اینقدر ادامه پیدا می کنه که جناب بختک دیگه ول می کنه و سریع فرار می کنه و منم بیدار میشم .

ولی امشب قضیه اش ی کمی متفاوت شد . گفتم که به پهلو خوابیده بودم و جناب بختک خان تشریف اوردند و کنارم قرار گرفتند و با دستش دست منو گرفته بود و نمی ذاشت بچرخم ببینم چه شکلیه . منم ایندفعه بهش گفتم : بختک جان ، به جان عزیزت که این بار بد جایی شاش کردی . صبر کن ببین چه بلایی سرت میارم . بعد دستشو که گذاشته بود رو دستم ، گرفتم و به جای اینکه بخوام هلش بدم عقب ، کشیدم به سمت جلو و شکمم . بهش گفتم : انتظارشو نداشتی همچین حیلتی بهت بزنم هان ؟ همیشه فکر کردی که من می خوام تو رو عقب بزنم ؟ اما این بار میخوام بکشمت جلو که از جلو صورتتو ببینم . 

خلاصه این جدال ادامه داشت . یکهو دیدم دست بختک جان رو می تونم به وضوح ببینم . دستش دقیقا مثل دست مورچه بود . یعنی مفصل گوی و کاسه که به همه طرفی میچرخه . من زور زدنمو افزایش دادم . یکهو دیدم که بختک جان دیگه زور نمی زنه . ی کم دست بختک رو به سمت شکمم کشیدم . دیدم به راحتی حرکت می کنه و تحت اختیار منه . بعد دستشو بیشتر کشیدم سمت خودم و از خنده غش کردم . دیدم جناب بختک خان دستشو برام جا گذاشته . 

بعد همینطوری به خودم داشتم می گفتم : بدبخت بختک بی شانس . این دفعه بد جایی شاش کردی . من دیگه در مواجه باهات حسابی کارکشته شدم . همه این چیزایی که دارم میگمو تو خواب دیدم ها . خلاصه بعد بلند شدم ( هنوزم تو خوابم . یعنی تو خواب دیدم که از خواب پا شدم ) و نمی دونم کمربند رو از کجا پیدا کردم و پیش خودم گفتم ، حالا که دستش کنده شده ، حتما زخم و زیلی این گوشه موشه ها افتاده . شروع کردم با کمربند به جای جای اتاق ضربه زدن . محکم می کوبیدم به کف اتاق . بعد دیدم مادرم از خواب پا شده و با تعجب داره بهم نگاه میکنه و بهم میگه : داری چیکار می کنی ؟ منم بهش گفتم : دارم مادر بختکو به عزاش میشونم !

و باز هم توی دلم گفتم : ببین بختک جان ، درسته که این بار هم نذاشتی صورتتو ببینم . ولی این بار تلفات دادی رفیق . حواست باشه دفعه دیگه که اومدی با برنامه تر بیایی . و خودتم خوب می دونی که آخرش من اون صورتتو می بینم و اون قسمی که خوردی که نذاری ادمیزاد صورتتو ببینه رو من نقضش میکنم .

تو همین حال و اوضاع بودم که ی دفعه ای یاد خاطره ای افتادم . یادم اومد که اون موقع ها که بچه بودم ، ی بار رفته بودم باغ مادر بزرگم . اونجا پر از ملخ بود . و من ملخ ها رو می گرفتم . تو قوطی کبریت خالی می نداختمشون . ی بار که رفته بودم باغ ، خیلی ملخ بود . منم ی فکری به سرم زد . پیش خودم گفتم : حدودا ده بیست تا ملخ می گیرم و جمع می کنم . بعد به پاهاشون نخ می بندم . به انتهای نخ هم ی جعبه کاغذی می بندم . بعد ملخ ها که می خوان پرواز کنند ، مجبورن این جعبه رو با خودشون ببرن بالا . و منم می شینم این بالا رفتن جعبه رو تماشا میکنم . devil

خلاصه همین کار رو کردم . یعنی مرحله اول کار رو انجام دادم . ی عالمه ملخ گرفتم . سعی می کردم که ملخ های بزرگ رو بگیرم که تن و بدنشون قوت داشته باشه بار بکشند . همه اشونو مینداختم تو ی جعبه ای . بعد جعبه رو بردم خونه مادر بزرگم . اونجا نخ گرفتم . اول ی جعبه رو برداشتم و سوراخ کردم و نخ رو ازش رد کردم و گره زدم . بعد به انتهای این نخ اصلی ، ده تا نخ دیگه گره زدم ، برای هر ملخ ، ی نخ . بعد در اون جعبه ملخ ها رو یواش باز می کردم و ی ملخ از توش در میاوردم و به نخ می بستم . همین طوری تا ده تا ملخ . خب حالا همه چیز آماده بود . واکنش اول ملخ ها این بود که هی پاشونو ت میدادن . ولی نمی تونستن فرار کنن . ولی هر کاریشون کردم که همگیشون با هم پرواز کنند ، نشد که نشد . البته باید بگم که من بچه بودم و خدا ببخشه . سرم نمی شد دارم حیوون بی زبونو اذیت می کنم . البته جناب " طوقی " خان هم بی تقصیر نیستند . یعنی نویسنده داستان طوقی . که فکر کنم برگرفته شده از کتاب کلیله و دمنه باشه . اونایی که سن و سال منو دارن یادشونه که نمی دونم تو کتاب فارسی سوم یا چهارم دبستان داستان طوقی اومده . داستانشم این جوریه که ی صیاد دام میذاره واسه پرنده ها . پرنده ها گول می خورن و میفتن توی تور صیاد . بعد یکی از پرنده ها که باهوش تر از بقیه هست و بهش میگفتن طوقی ، به بقیه میگه : بیائید با هم همدل باشیم و با هم پرواز کنیم تا این تور رو از زمین بلند کنیم و فرار کنیم و همین جوری هم میشه . 

منم فکر می کردم اگه کبوترا تونستن تور رو بلند کنند ، ملخ ها هم می تونن جعبه بلند کنن ! بعد هی بگید داستان های کتاب فارسی منحرف نیست . اگه منحرف نبود پس چجوری من باید این نتیجه گیری رو بکنم و دست به حیوان آزاری بزنم ؟

خلاصه ، منم ملخ ها رو به همون حال رها کردم و گفتم فردا صبح بهشون سر می زنم ببینم چی میشه . صبح که اومدم ، چیزی جز چند تا دست و پای باقی مونده توی نخ ها ، ندیدم . یعنی ملخ ها حاضر شده بودند که دست و پاشونو قطع کنن و خودشونو رها کنند . بعد به بختک خان گفتم : ای بدبخت ! کارت به جایی رسید که حاضر شدی دستتو قطع کنی تا نذاری من صورتتو ببینم .

لازم به ذکره که همه این مطالبی که در بالا خوندید رو تو خواب می دیدم . بعد همین جوری که خواب بودم ، ی دفعه ای دیدم صدای زنگ پیام اومدن از واتساپ اومد . حالت نیمه بیداری پیدا کردم . به فرستنده پیام لعنت فرستادم و گفتم اخه بنده خدا نصف شبی کی پیام میده ؟ بعد پیش خودم گفتم : ولش کن . صبح میخونم چیه . بعد زله تهران یادم اومد . پیش خودم گفتم : نکنه زله داره میاد و دارن هشدار میدن ؟ بعد دوباره پیش خودم گفتم : هنوز ژاپن با اون عظمتش نتونسته زله رو پیش بینی بکنه ، ما مثلا چجوری پیش بینی کردیم ؟ بعد گفتم شاید سیل باشه . دوباره به خودم جواب دادم : مگه کور بودی موقعی که می خواستی بخوابی ، آسمونو دیدی که ماه کامل توش پیدا بود ؟ تا ابر نباشه که بارون نمیاد که بخواد سیل بیاد . بعد دوباره گفتم : شاید بورس سقوط وحشتناک کرده و دارن بهم هشدار میدن که بدو برو سهامتو بفروش . دوباره به خودم جواب دادم که بابا نصفه شبی که بورس باز نیست . خلاصه آخرش خودمو راضی کردم که چشمامو باز کنم . کورمال کورمال گوشیمو برداشتم ، دکمه اشو زدم ببینم چه پیامی اومده . دیدم نوشته : صبح شنبه واتساب به حالت شارژی تبدیل خواهد شد . اگه شما حداقل به ده نفر این پیام رو بفرستی . دیگه بقیه اش نقطه چین بود . ی لعنتی فرستادم به فرستنده اش و دوباره یاد ی خاطره افتادم . اون موقع ها که مدرسه راهنمائی می رفتیم ، ی چیزی باب شده بود . ی بار ی جایی تو حیاط مدرسه نشسته بودم ، دیدم ی نفر اومد بهم نزدیک شد . بعد ی دفعه ای یک تیکه کاغذ گذاشت تو دستم و فرار کرد رفت . منم پیش خودم گفتم این چی بود ؟ چرا این کار کرد ؟ بعد گفتم : نکنه عکس مستهجن باشه ؟ آخه اون موقع ها ی همکلاسی داشتیم که تو مدرسه عکس مستهجن می فروخت . قضیه واسه حداقل 30 سال پیشه . چند وقتی بود که می دیدم ، ی عده بچه ها دور هم جمع میشن و میرن اون پشت پسل های مدرسه . بعد یواشکی به ی عکسی نگاه می کنن و غش غش می خندن و برای هم تعریف می کنن که چه جوری بوده . خلاصه همین اوضاع بود تا ی روز از بچه ها شنیدم که فلانی ( فامیلیش امامی بود و از میبد بودند که اومده بودند یزد ) ، عکس مستهجن می فروخته . بعد از چند وقت ، مدیر متوجه میشه ی عده دارن دور هم جمع میشن و ی چیزی رو تماشا می کنن . خلاصه مدیر اونا رو دستگیر میکنه و ازشون میخواد بگن که این عکس رو از کجا آوردند . اونا هم این پسره رو معرفی کردند . مدیر هم از پسره می خواد که بگه عکس ها رو از کجا اورده . پسره هم میگه بابام میره کویت . بابام برام آورده که بفروشم . آخه اون موقع ها خیلی از میبدی ها میرفتن کویت برای شغل نانوایی . بیشتر نانوایی های کویت ، میبدی بودند . وضع مالیشونم خوب بود . خلاصه به پسره میگن به بابات بگو بیاد . دیگه بقیه اشو نمی دونم . احتمالا باباهه وضعش خوب بوده و ی چیزی به مدرسه کمک ( باج ) میده و قضیه فیصله پیدا می کنه .

خلاصه اینو داشتم می گفتم که منم اون موقع فکر کردم شاید عکسی چیزی باشه . خلاصه با ترس و لرز اون کاغذو باز کردم دیدم نوشته : دختری سیزده ساله نمیدونم سرطان داشته و از این حرفا و بهش گفتم اگه برای چهل نفر این نامه رو بفرستی خوب میشی و خلاصه در انتها از خواننده میخواد که عین همین متن رو برای چهل نفر دیگه بنویسه و ببره به دستشون برسونه . منم این نامه رو به دوستم نشون دادم . بهم گفت : خب باس بنویسی دیگه . منم گفتم عمرا همچین چیزایی رو باور کنم . دوستم هم رفت با چند نفر دیگه م کرد . اونا هم گفتن اگه بهش عمل نکنی سرطان میگیری می میری . من محلشون نذاشتم .

خلاصه در تعجبم که این چیزا هنوز بعد از 30 سال با شکل و قالب جدید ، هنوز خریدار داره .

بعد پیش خودم فکرکردم ، واتساپ شارژی میشه یعنی چی ؟ یعنی مثلا واتساپ باتری هست و باید ما هر روز شارژش کنیم ؟ دیدم این فکر زیاد به عقل جور در نمیاد . بعد دوباره پیش خودم فکر کردم ، شاید منظورش اینه که از شنبه واتساپ پولی میشه . مجانی نیست . باید پول بدی شارژش کنی . بعد پیش خودم گفتم : واتساپ که فکر کنم زیر مجموعه فیسبوک بود . فیسبوک هم که برای آقای مارک زاکربرگ بود . بعد پیش خودم گفتم : لعنت به تو مارک زاکربرگ . یعنی کرونا هم اینقدر به اون جای تو فشار آورده که میخوای واتساپو پولی کنی ؟ نمی دونی ما پول نداریم ؟ بر فرضشم داشته باشیم . وقتی دولت شما ما رو تحریم کرده ، چجوری پرداخت کنیم ؟ اینجا بود که دوباره مثل همون شخصیت منوچهر در فیلم قانون مورفی ، با لبام ی صدای بی تربیتی در اوردم و گفتم : رفیق واتساپ ، ممنون از سال های همراهیت ، ولی پیشاپیش روحت شاد !


این مطلب که می خوام بنویسم ، پی نوشت مطلب قبلی هست .

حتما یادتون هست که تو بازی های جام جهانی فوتبال 2022 قطر ، تیم ملی ما از تیم ملی آمریکا شکست خورد . 

چند هفته بعد از اون ، رقابت های جام جهانی کشتی آزاد در خاک آمریکا برگزار می شد . حتما یادتون هست که قبل از بازی فوتبال ، چقدر تبلیغات شد که آره تیم آمریکا رو شکست می دیم و نمی دونم آمریکا رو با خاک یکسان می کنیم و چه و چه و چه . و بعدش ، ریدیم .

اما چند هفته بعد که رقابت های کشتی آزاد بود ، باز هم عده ای شروع به تبلیغ کردند که حالا وقتشه که انتقام باخت تیم ملی فوتبال رو از آمریکایی ها بگیریم . حتما دیگه تو کشتی آمریکایی ها رو شکست می دیم .

ولی توی کشتی هم از آمریکایی ها شکست خوردیم و باز هم ریدیم !

اما چرا اینقدر از خودمان مطمئن بودیم که تیم فوتبال و تیم کشتی آزاد آمریکا رو شکست می دیم ؟ چون سال های قبلش این کار ها رو کرده بودیم . یعنی سابقه رقابت های فوتبالی و کشتی ایران و آمریکا ، برد ایران بیشتر بوده . ولی آیا همیشه این بردها تکرار خواهد شد ؟

یاد یک خاطره افتادم . موقعی که تقریبا نوجوان بودیم ، حدودا 13 یا 14 ساله ، من و برادرم و پسر عموهام با هم یک تیم فوتبال تشکیل داده بودیم . خانواده های ما از لحاظ اقتصادی متوسط بودند . از لحاظ فرهنگی هم متوسط بودیم . اما چند صد متر اون طرفتر از محله ما ، یک محله بود که تقریبا از لحاظ اقتصادی و فرهنگی کمی بالاتر از ما بودند .

بعضی وقت ها ما می رفتیم محله ی اون ها ، با بچه هاشون بازی می کردیم . گاهی اوقات فوتبال بازی می کردیم و همیشه ما می بردیم . چون اون ها سوسول بودند و اهل سختی دادن به خودشون نبودند . ولی تربیت ما جوری بود که زحمت بیشتر می کشیدیم و همیشه برنده بودیم .

گاهی اوقات هم اون ها میومدند محله ما و اونجا هم ما می بردیم .

این ها گذشت و گذشت و گذشت ، تا یک روز من همراه یکی از پسر عموهام به محله ی اون ها رفته بودیم ، نمی دونم سر چی شد که از دستشون ناراحت شدیم . منم برای این که حالشونو بگیرم ، گفتم بیایید فوتبال بازی کنیم . اون ها هم قبول کردند .

بعد رفتیم داداشم و بقیه پسر عموهامو صدا زدیم . اون ها هم رفتند بچه های محله شونو آوردند و خلاصه توی محله ی اون ها شروع کردیم به بازی کردن .

اما نمی دونم چجوری شده بود که این بار با همه ی دفعات قبلی ، فرق داشت . به طور باور نکردنی ، بازیشون خوب شده بود .

دروازه بان ما یکی از پسر عموهام بود که خیلی هیز و شهو بود . بدبختی ما اینجا بود که چون بازی توی محله ی اون ها برگزار میشد ، اون ها تماشاچی هم داشتند . بدبختی بزرگتر این بود که چند تا دختر بچه حدود 10 تا 12 ساله هم بدون پوشش ( نیمه ) اومده بودن پشت دروازه ی تیم ما وایساده بودن و تیم خودشون رو تشویق می کردند . این پسر عموی هیز ما هم که توی دروازه بود ، به جای این که حواسش به بازی باشه ، همش داشت اون ها رو دید میزد .

خلاصه دردسرتون ندم ، هر چی ما گل می زدیم ، اون ها بیشتر به ما گل می زدند . حتی داداشم چون متوجه شده بود که این پسر عموی دروازه بان ما ، حواسش پیش دختراست ، از دروازه آوردش بیرون و فکر کنم خودش وایساد توی دروازه . اما هیچ کدوم از این ها فایده نداشت و اون بازی رو ما باختیم .

برام خیلی ناراحت کننده بود . اون ها چون اولین بار بود که از ما برده بودند ، شروع کردن به شادی کردن و مسخره کردن ما . حتی دخترا هم مسخره مون می کردند .

خلاصه این بازی درس بزرگی بهم داد که نباید مغرور بود و نباید انتظار داشت که همیشه یک جور اتفاق برات بیفته . 

الان که فکر می کنم ، حکایت رقابت های ورزشی ما هم با آمریکایی ها ، عین این خاطره ای بود که براتون تعریف کردم .

پس نتیجه می گیریم : همیشه خر خرما نمیرینه !wink


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها